شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

بنی‌صدر! وای به حالت!

بنی‌صدر! وای به حالت!

پدر و مادر می‌گفتند بچه‌ای و نمی‌گذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم 

بسیج اعزام نیرو دارد، لباس‌های «صغری» خواهرم را روی لباس‌هایم پوشیدم 

و سطل آب را برداشتم و به بهانه‌ی آوردن آب از چشمه زدم بیرون،

 پدرم که گوسفندها را از صحرا می‌آورد داد زد: «صغرا کجا ؟»

برای اینکه نفهمد سیف‌الله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی می‌روم آب بیاورم.

 خلاصه رفتم و از جبهه لباس‌ها را با یک نامه پست کردم.

یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد.

 از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»

شهید کاوه


از پادگان تا خانه شان پیاده ده دقیقه هم راه نبود ولی یک ماه تمام خانه نرفت

بسکه کار را جدی گرفته بود . گاهی پدر و مادرش می اومدند دم در پادگان دیدنش!

شهیدمحمود کاوه

منبع : منبع : سایت سبک بالان