تازه وارد بودم.عراقىهااز بالاى تپه دید خوبى داشتند. دستوررسیده بودکه بچه هاآفتابى نشوند.تو منطقه مى گشتم، یک جوان بیست و یکى دوساله،با کلاه سبز بافتنى
روى سرش، رفته بالاى درخت، دیده بانى مى کرد. صدایش کردم «توخجالت نمى کشى این همه
آدموبه خطر میندازى؟»آمدپایین و گفت «بچه تهرونى؟» گفتم«آره، چه ربطى داره؟»
گفت «هیچى. خسته نباشى. تو برو استراحت کن من این جا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم
کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکى از بچه هاى لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل
کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعدها که پرسیدم این کى بود، گفتند «مهدى زین
الدین.» شهید مهدی زین الدین منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی سلام برعشق من حاج مهدی زین الدین حاجی دست منم بگیر
شناسایى عملیات خیبر بود. مسئول محور بودم و باید خودم براى توجیه منطقه، مى رفتم
جلو. با چند نفر از فرمانده گردان ها، سوار قایق شدیم و رفتیم. موقع برگشتن، هوا
طوفانى شد، بارانى مى آمد که نگو. توى قایق پر از آب شده بود. با کلى مکافات موتورش
را باز کردیم و پارو زنان برگشتیم. وقتى رسیدیم قرارگاه، از سر تا پا خیس شده
بودیم. زین الدین آمد، ماجرا را برایش تعریف کردیم. خندید و گفت «عیبى نداره. عوضش
حالا مى دونین نیروهاتون، توى چه شرایطى باید عمل کنند شهید
مهدی زین الدین منبع : برگرفته
از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی
از همه زودتر می آمد جلسه تا بقیه برسند دو رکعت نماز می خوند یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم : نماز قضا می خونی؟ گفت: نه!نماز می خونم که جلسه به یه جایی برسه همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین