تازه وارد بودم.عراقىهااز بالاى تپه دید خوبى داشتند. دستوررسیده بودکه بچه هاآفتابى نشوند.تو منطقه مى گشتم، یک جوان بیست و یکى دوساله،با کلاه سبز بافتنى
روى سرش، رفته بالاى درخت، دیده بانى مى کرد. صدایش کردم «توخجالت نمى کشى این همه
آدموبه خطر میندازى؟»آمدپایین و گفت «بچه تهرونى؟» گفتم«آره، چه ربطى داره؟»
گفت «هیچى. خسته نباشى. تو برو استراحت کن من این جا هستم.» هاج و واج ماندم. کفریم
کرده بود. برگشتم جوابش را بدهم که یکى از بچه هاى لشکر سر رسید. هم دیگر را بغل
کردند، خوش و بش کردند و رفتند. بعدها که پرسیدم این کى بود، گفتند «مهدى زین
الدین.» شهید مهدی زین الدین منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | احمد جبل عاملی سلام برعشق من حاج مهدی زین الدین حاجی دست منم بگیر