ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 |
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست ؛
امانت، براى مادر مریضش.
سرباز بخش را صدازدم،کپسول راببرد.نگذاشت.
هرچه گفتم: «امیر، شما اجازه بفرمایید.»
قبول نکرد. اجازه نداد.
خودش برداشت.
گفت:
«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
آن قــدر بــالا نــرفتـه ام کـه پـاهـایـــم بلــرزد ،
پسـت و مقـامــی هـــم نـدارم کــه نگـــران از دست دادنـش بـاشـم ،
از این دنیا تنهــا کمـی اکسیــژن مـی خـواهــم !
و دستمـالــی بــرای سـرفـه هـایــم !
عقــربـه هـای سـاعـت کـه بـایستـنــــــد ،
مــن هـــم مــی روم ...