پدرش جلوى خان درآمده بود. گفته بود «من زمین به خان نمى فروشم...» مادرش از درد به
خودش مى پیچید . پدرش دویده بود پى قابله. قابله آشپزِ خانه ى ارباب هم بود. مباشر
ارباب جلویش را گرفته بود. گفته بود «زنم... داره مى میره از درد!» گفته بود «به من
چه؟» افتاده بودند به جان هم. قابله هم دویده بود سمت خانه. وقتى محمد به دنیا آمد،
پدرش توى ژاندارمرى زندانى بود. پدرش را حسابى زده بودند. همان شد. وقتى مُرد، جمع
کردند آمدند تهران. خیابان مولوى یک خانه اجاره کردند. از این خانه هایى بود که وسط
حیاط حوض آب داشت; دور تا دورش حجره.. شهید محمد
بروجردی منبع : برگرفته از
مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | عباس رمضانی