ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
بنیصدر! وای به حالت!
پدر و مادر میگفتند بچهای و نمیگذاشتند بروم جبهه. یک روز که شنیدم
بسیج اعزام نیرو دارد، لباسهای «صغری» خواهرم را روی لباسهایم پوشیدم
و سطل آب را برداشتم و به بهانهی آوردن آب از چشمه زدم بیرون،
پدرم که گوسفندها را از صحرا میآورد داد زد: «صغرا کجا ؟»
برای اینکه نفهمد سیفالله هستم سطل آب را بلند کردم که یعنی میروم آب بیاورم.
خلاصه رفتم و از جبهه لباسها را با یک نامه پست کردم.
یک بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن کرد.
از پشت تلفن به من گفت: «بنی صدر! وای به حالت! مگه دستم بهت نرسه.»