سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا
پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای
از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح
آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های
سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند
یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که
نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در
گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد،
چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به
ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در
آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟»
با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم
وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند
نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید،
جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.
منبع : سایت صبح - راوی: آقای جابری
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●
اللًّهُـ‗_‗ـمَ صَّـ‗_‗ـلِ عَـ‗_‗ـلَى مُحَمَّـ‗_‗ـدٍ وَ آلِ مُحَمَّـ‗_‗ـَد و عَجِّـ‗_‗ـلّ فَّرَجَهُـ‗_‗ـم
●●●▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬●●●