ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بدون یک کلمه اعتراض مهدی از شناسایی برگشته بود
و چون دیروقت بود و بچهها توی چادر خوابیده بودند،
همان بیرون روی زیلو خوابید. یکی از بسیجیها که
نوبت نگهبانیاش تمام شده بود، برگشت و به خیال
اینکه کسی که روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است،
با دست تکانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست.
مهدی که خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره
صدایش کرد تا بیدار شود. سرانجام مهدی بلند شد و
اسلحه را گرفت و بدون یک کلمه اعتراض رفت سرپست.
صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی
را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نکردی؟ -
پس کی را بیدار کردم؟ - نمیدانم، من که نبودم.
وقتی فهمید فرمانده لشکر را سرپُست فرستاده،
هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ
به روی خودش نیاورد. شهید مهدی زین الدین
منبع : راوی: یکی از دوستان شهید زین الدین،
به نقل از مادر شهید، ر. ک: تو که
آن بالا نشستی، صص 4 - 5.