ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند
یا بی سوادی ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد
اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده ، از جاش بلند می شد.
اگه بیست بار هم می رفتم و می آمدم ، بلند می شد.
می گفتم: علی جان ، مگه من غریبه هستم؟ چرا
به خودت زحمت می دی؟ می گفت:« احترام به والدین ،
دستور خداست.» یک روز که خانه نبودم ، از
جبهه آمده بود ، دیده بود یک مشت لباس نشسته
گوشه ی حیاطه ، همه را شسته بود و انداخته
بود روی بند. وقتی رسیدم ، بهش گفتم: الهی بمیرم
برات مادر ، تو با یک دست ، چطوری این لباس
رو شستی؟ گفت: «اگه دو دست هم نداشتم ،باز
هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو ،
زحمت شستن لباس ها رو بکشی! شهید علی ماهانی
منبع : نماز ، ولایت ، والدین ،ص83