در عملیات بدر، تیپ 15 امام حسن علیهالسلام، الصخره و البیضه را به تصرّف خود درآورد؛
اما در جناح چپ، از برخى یگانها موفقیت چندانى دیده نشد و به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند؛
از اینرو، سردار حبیب اللّه شمایلى دستور داد به پایگاههاى خود به روى آبهاى هور برگردیم.
به او گفتم: «برادر حبیب! شما چون فرمانده هستید، به عقب بروید و نگران نباشید.
من گردان را برمىگردانم و لازم نیست شما اینجا بمانید.» در همان بین گلوله خمپارهاى به
قایق ایشان اصابت کرد و برادر شمایلى از ناحیه پا مجروح شد. باز اصرار کردم که خونریزى
والفجر 8 مجروح شده بود برده بودنش یکی از
بیمارستان های شیراز. حافظه اش را از دست داده بود.
کسی را نمی شناخت حتی اسمش را فراموش کرده بود.
پرستاران یکی یکی اسم ها را می گفتند بلکه
عکس العمل نشان بده. به اسم ابوالفضل که می رسیدند
شروع می کرد به سینه زدن خیال می کردند
اسمش ابوالفضل است.رفته بودم یکی ازبیمارستانهای شیراز
گفتند: « این جا مجروحی بستری است که حافظه اش را
از دست داده. فقط می دانند اسمش ابوالفضله»
رفتم دیدنش تا دیدم شناختمش . عباس بود. عباس مجازی.
بهشون گفتم:«این مجروح اسمش عباس است نه ابوالفضل»گفتند:
« ما هر اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد
اما وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن.
فکر کردیم اسمش ابوالفضل است»
عباس میون دار هیئت بود. توی سینه زنی اونقدر
ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال می رفت. بس که
با اسم ابوالفضل سینه زده بود، این کار شده بود
ملکه ذهنش همه چیز رو فراموش کرده بود
الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل....
شهید عباس مجازی(عضو اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا)
شهادت 17/12/1365- بعدازعملیات والفجر8در بیمارستان
مزار شهید: گلزار شهدای شایستگان امیرکلا بابل
═════════ ♥ೋღ☃ღೋ♥ ═══════════
داییش تلفن کرد گفت «حسین تیکه پاره رو
تخت بیمارستان افتاده،شماهمین طورنشسته ین؟»
گفتم «نه. خودش تلفن کرد.گفت دستش یه خراش
کوچیک برداشته پانسمان می کنه می آد.گفت شما
نمی خواد بیاین. خیلی هم سرحال بود.» گفت
« چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده. »
هان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه
می کردم .گفتم «خراش کوچیک! » خندید. گفت
« دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .»
شهید حاج حسین خرازی
توی نقاهت گاه یه دختر کم حرف به اسم مریم بود؛
که چون بعد از تصادف خیلی دیر به بیمارستان رسونده بودنش ،
قطع نخاع شده بود. اون اوایل که آوردنش
از بس جراحتش شدید بود و عفونت کرده بود ،
توی اتاقش بوی خیلی بدی می اومد.
به همین خاطر کسی حاضر نبود بره اونجا؛
ولی تهمینه هر شب می رفت بتادین می ریخت روی
شکستگی پاش و عفونتش رو پاک می کرد.
لباس تمیز تنش می کرد و ملافه سفید رو می کشید
رو تختش. توی اون شش ماه که مریم تهران بود ،
دیگه اتاقش همیشه بوی گل می داد؛ چون همیشه یه
شاخه گل مریم کنار پنجره اش بود.
شهیده تهمینه اردکانی
منبع : برگرفته از : قطار احمر ، صفحه 45
راه
افتادیم طرف خاک ریزهایشان، برای پاکسازی.
اسرائیلیها این خاکریزها را برایشان طراحی کرده بودند.
ایستاده بودیم کنار کانال. بچهها میخواستند توی میدان
مین معبر بزنند. یک گلولهی توپ خورد جلوی گردان،
حسین مجروح شد. فرستادیمش عقب.
از کانال رد شده بودیم، دیدم با همان وضع پا به پای بچهها میآید.
بهش دستور دادم برگردد،برگشت.
مانده بودیم توی خاکریز عراقیها. طوفان
شدیدی بود،
حتی چشمهایمان را هم نمیتوانستیم باز کنیم. باز سروکلش پیدا شد،
از بیمارستان در رفته بود. کمک کرد بچهها را جمع کردیم و راه را پیدا کرد.
دستهامان را دادیم به هم و برگشتیم.
رفتیم بهداری بخیههای دستش باز شده بود،
زخم عفونت کرده بود، رویش پر از خون بود.
اشک توی چشمهای دکتر جمع شده بود،
پیشانیاش را بوسید و گفت: «شما چه انسانهای عجیبی هستین!».
مرجع: کتاب کاش ما هم