●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●
آمده بود بیمارستان. کپسول اکسیژن مى خواست ؛
امانت، براى مادر مریضش.
سرباز بخش را صدازدم،کپسول راببرد.نگذاشت.
هرچه گفتم: «امیر، شما اجازه بفرمایید.»
قبول نکرد. اجازه نداد.
خودش برداشت.
گفت:
«نه! خودم مى برم. براى مادرمه»
●●●●●●▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬●●●●●