از دو چشم سوال می پرسم
که چرا اشک در نمی آید؟
او به طعنه جواب خواهد داد :
آخر این چاه خشکیده است... سر خود را به زیر انداز
سر خود را به حکم محکومی می تکانم ...
به زیر اندازم ...
حال که خوب فهمیدم چه بلایی بر سر دلم آمده؛ اشک ریزان به راه اندازم ...
اشک فرصت نمیدهد این بار ،
تا که صحبت کنم با او ...
با خدایی که خوب میداند؛
علت درد دستانم ... علت زخم حنجره ام و
علت خشکسالی چشمانم!!...