تازه از جبهه برگشته بود ولی انگار خستگی براش معنا نداشت ، رسیده و نرسیده
رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست. مادرم که
ازش کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که این کار رو نکنه ، ولی یونس گوشش بدهکار نبود
. میگفت: خاله جون این کارها وظیفه ی منه ، من که هیچوقت خونه نیستم ،
لا اقل این چند روزی که هستم باید به خانومم کمک کنم. شهید یونس زنگی آبادی
منبع : همسفر شقایق ص 31