وقتی که سایه تورا بالای سر احساس نمی کنم برای من
دختر چه فرقی می کند نان جو بخورم یا نان خشک
لباس گرانقیمت بپوشم یا البسه
ی ساده به تن کنم
خود را در کاخ های گرانقیمت فرض کنم یا در
خانه ای کاه گلی با لبخند بخوابم یا آرام آرام
برای تنهایی خود گریه کنم چه سختست که ضعیفه
باشی وعمری با نازهای پدرانه خویش را آرام کنی
وحال با ظلم زمانه خودرا عاری از همدمی ببینی
که همدم گریه هاو بهانه های کودکانه ات بوده .
آه که چه سختست وجانگدازراستی پدر الان که
فکر می کنم اگر تو این حالت تنهایی ماد ر
نبود چه می شد حالا باز گلی به گوشه جمال
گلچین روزگار که حداقل یک مونس دیگر برای ما
دخترای بی سر پناه به جای گذاشت و آن گل بی خار
رادر کوچه تنهایی به جای گذاشت سالهای سال خود
را با این باور که تو هرگز از پیشم نمی روی فریب
می دادم وقتی آفتاب عمرت غروب کرد دیگر همه چیز
برایم تمام شد.حتی دیگر آن خنده ایی که تو از
آن به ملاحت یاد می کردی بر روی لبهایم ننشست
یعنی بهتر بگویم که از روی لبهایم فرار کرد و هرگز برنگشت.
چقدر ثانیه ها نامردند گفته بودند که بر می گردند
خدایــــ♥ـــــا
وحشتم را جز تـــ♥ـــو مونسی نیست
همدمم باش
و لغزشم را جز تـــ♥ـــو دستگیرنده ای نیست
همرهم باش
و گناهم را جز تـــ♥ـــو بخشنده ای نیست
در گذر
و رجعتم را جز تـــ♥ـــو پذیرنده ای نیست