شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

احساس


جـمـعــه‎هـا طـبـع مـن احــســاس تـغزل دارد


نـاخـودآگـاه بـه سـمـت تـو تـمایل دارد


بـی تـو چـنـدیـسـت کـه در کـار زمیـن حـیرانم


مـانـده‎ام بـی تـو چرا باغچه‎ام گل دارد

جمعه ها


جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد

ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه مان گل دارد

دلم برات تنگ شده بابایی...

وقتی که سایه تورا بالای سر احساس نمی کنم برای من

دختر چه فرقی می کند نان جو بخورم یا نان خشک

لباس گرانقیمت بپوشم یا البسه ی ساده به تن کنم

  خود را در کاخ های گرانقیمت فرض کنم یا در

خانه ای کاه گلی با لبخند  بخوابم یا آرام آرام

برای تنهایی خود  گریه کنم چه سختست که ضعیفه

باشی وعمری با نازهای پدرانه خویش را آرام کنی

وحال با ظلم زمانه خودرا عاری از همدمی ببینی

که همدم گریه هاو بهانه های کودکانه ات بوده .

آه که چه سختست وجانگدازراستی پدر الان که

فکر می کنم اگر تو این حالت تنهایی ماد ر

نبود چه می شد  حالا باز گلی به گوشه جمال

گلچین روزگار که حداقل یک مونس دیگر برای ما

دخترای بی سر پناه به جای گذاشت و آن گل بی خار

رادر کوچه تنهایی به جای گذاشت سالهای سال خود

را با این باور که تو هرگز از پیشم نمی روی فریب

می دادم وقتی آفتاب عمرت غروب کرد دیگر همه چیز

برایم تمام  شد.حتی دیگر آن خنده ایی که تو از

آن به ملاحت یاد می کردی بر روی لبهایم ننشست

یعنی بهتر بگویم که از روی لبهایم فرار کرد و هرگز برنگشت.

چقدر ثانیه ها نامردند      گفته بودند که بر می گردند

برنگشتند و پس از رفتنشان   بی جهت عقربه ها می گردند

احساس

حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن

یک نسیم تو را احساس کرد وبویید.

خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را

می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد

شهادت


تا حال من مرده بودم و این لحظه آغاز جهاد و «شهادت» است،

این احساس را در خود می‌بینم که تازه دارم متولد می‌شوم

و زندگی جاویدان خود را آغاز می‌کنم.

فرازی از وصیت‌نامه شهید محسن حسینی