ماه رمضان فرا رسیده بود. گرچه عراقیها دل خوشی از روزه گرفتن اسرا نداشتند
و از این موضوع راضی به نظر نمیرسیدند، اما جلوی روزه گرفتن آنها را هم نمیگرفتند.
با رسیدن این ماه مبارک، همه برادران در حال و هوای دیگری قرار گرفتند
و اعمال عبادی با جدیت بیشتری دنبال میشد.
یک روز موقع افطار یکی از اسرا که صدای زیبایی داشت، بلند شد
و شروع به گفتن اذان کرد، اما هنوز چند جملهای از اذان را سرنداده بود
که چند سرباز بعثی در حالیکه مضطرب و عصبانی به نظر میرسیدند،
وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله او را با خود بردند.
آنها قبل از رفتن فریاد زدند: «از این به بعد هیچ کس اجازه گفتن اذان را ندارد.»