داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی
نشسته. گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.
یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و
گفت: این بچه، فرماندهی گردان تخریبه...
برگی از خاطرات شهید حسن باقری
صدای نظم گروهان و طنین پای چپ،
صدای فش فش بیسیم در پی اخبار خط،
صدای سنبه تخریب، مین ضد نفر
و هزاران نوای عشق، میان میدان نبرد،
هنوز ادامه دارند؛
هنوز ادامه دارند، در صدای نبض شفا،
زیر گوش های پزشک،
صدای شن کش برزگر، روی تن خاک
و صدای پتکُ نفس، در دل کوه،
ادامه دارید هنوز، یاران قدیم.
کنکور که دادیم، آمد در خانهمان و گفت برویم.
دستم را گرفت و برد. ثبت نام و بعد هم اعزام.
توی منطقه، وقتی پرسیدند کجا میخواهید بروید،
زود گفت: «تخریب».
با آرنج، آرام زدم به پهلویش. از چادر که بیرون آمدیم،
گفتم: «دیوونه! چرا گفتی تخریب؟»
گفت: «آخه اینجا نزدیکتره.»