زمان بر ما گذشته است واز ان موقعی که در هشتمین والفجر خدایی شدیی به سن16 نزدیک می شدی وعزیزم تو 16 ساله باقی ماندی ومن بارگناهانم بیشتر شد انقدر مانده ام روی این زمین که بوی تعفن گناهانم نیز دیگر مرا به خود نمی اورد.راستی بوی عید می آید.اسفند ماه بود که پر کشیدی وباز در وجودم تلاطم اروندوباز رفتن وپر کشیدن، دایی جان کجایی ببینی ودیگر باره دستم را بگیری دستی که الوده گناهان شده وپایی که در راه خدا قدم بر نداشت ونفسی که لگامش ازدستم رها شده ومرا با سربر زمین کوبیده است دایی جان بغض گاهی انچنان سنگین می شود که گلویم را می فشارد ومانند ابری شده است بارانی ندارد دایی جان دستت را برای نجاتم برآر .دایی جان دیگر نوشته هایم هم بوی عشق نمیدهد دایی جان خیلی دوستت دارم
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل الفرجهم
روحشون شاد
هنوز بر لب سرخ تو رد لبخند است
بخند چون که برای دلم خوشایند است
چقدر جاذبه دارد نگاه گیرایت
هنوز عکس نگاهت به قاب دل بند است