ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان
زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته شده بود؛
خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت .
از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با
هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند . تا چشمش به
من می افتاد ، بازی را رها می کرد ومی دوید به طرف من
. خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا
آمدن من را اطلاع بدهد. این کار علی ، معمولا هر روز با
آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد
. بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر
این حرکت علی قرار گرفته بودند. شهید علی شریفی
منبع : قربانگاه عشق ، ص 164
به قد و قواره اش نمی آمد در مورد ازدواج بگوید اما با صراحت
تمام موضوع را مطرح کرد! گفتم:زود است بگذار جنگ تمام شود خودمان
آستین بالا میزنیم. گفت:نه پیامبر فرموده ازدواج کنید تا ایمانتان
کامل شود من هم برای تکمیل ایمان باید ازدواج کنم باید!!!! همین ها را
گفت در سن نوزده سالگی زنش دادیم!!! گفتیم:حالا بگو دوست داری
همسرت چگونه باشد؟ گفت:عفیف باشد و باحجاب
شهید حسین زارع کاریزی
منبع : قربانگاه عشق،ص108