ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
یکی از فرماندهان لشگر 25 کربلا نقل می کند که:
در عملیات فتح المبین، به دلیل وسعت زیاد عملیات و پیش روی لحظه به لحظه رزمندگان
در عمق موانع نیروهای عراقی، احتمال می رفت که عده ای در دام عراقی ها گیر بیفتند،
یکی از این موارد ، نوجوانی بسیجی بود که با صدای آرام اینگونه از پشت بیسیـــم تعریف می کرد:
- عراقی ها دارند به بعضی از بچه ها تیر خلاص می زنند و دارن به من نزدیک میشن! -حالا چیکار می کنی؟!
یه نارنجک دارم، حاجی سلام ما را به امام برسان، امام را تنها نگذارید.
- (با صدای بغض آلود ، جوابش را دادیم) چیکار می خوای بکنی.
- حاجی شرمنده، دیگه نمتونم صحبت کنم ، خیلی نزدیک شدن،
سلامتون به دوستان شهیدتان می رسانم. مکالمه قطع شد..
روز بعد بچه ها به همان منطقه که گِراش داده بود رفتند ،
به چند تا پیکر رسیدند که تیر خلاص خورده بودند
و در کنارشان جسد متلاشی شده ای بود که جنازه چند عراقی هم کنارش افتاده بود
،معلوم بود با نارنجک خود و عراقی ها را متلاشی کرده بود.
هیچ چیزی برای شناسائی او پیدا نکردیم، روی کفنش نوشتیم: شهید گمنام، فرزند روح الله..