ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
ماه رمضان فرا رسیده بود. گرچه عراقیها دل خوشی از روزه گرفتن اسرا نداشتند
و از این موضوع راضی به نظر نمیرسیدند، اما جلوی روزه گرفتن آنها را هم نمیگرفتند.
با رسیدن این ماه مبارک، همه برادران در حال و هوای دیگری قرار گرفتند
و اعمال عبادی با جدیت بیشتری دنبال میشد.
یک روز موقع افطار یکی از اسرا که صدای زیبایی داشت، بلند شد
و شروع به گفتن اذان کرد، اما هنوز چند جملهای از اذان را سرنداده بود
که چند سرباز بعثی در حالیکه مضطرب و عصبانی به نظر میرسیدند،
وارد آسایشگاه شدند و بلافاصله او را با خود بردند.
آنها قبل از رفتن فریاد زدند: «از این به بعد هیچ کس اجازه گفتن اذان را ندارد.»