ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
تازه تو دبیرستان اسم نوشته بودم.
وقتی میرفتم کلاس ، زینب رو می سپردم دست مادرم و میرفتم.
یه روز که از کلاس برگشتم دیدم علی داره لباس کثیف زینب
رو عوض میکنه و رفتارش مثل همیشه نیست.
شستم خبردار شد که علی به خاطر اینکه زینب رو گذاشتم
و رفتم مدرسه ناراحته . گفت: دلت میاد زینب و تنها بذاری؟
گفتم: توقع داری دست از کارو زندگی بکشم و این بچه رو
حلوا حلوا کنم؟ تا دید به هم ریختم و حال خوبی ندارم ،
با نرمی و لطافت خاصی گفت: رسالت اصلی تو تربیت زینبه
. سعی کن ازش غافل نشی. آرامش و نرمی کلامش آرومم کرد
شهید علی بینا
منبع : سیره پیامبرانه شهدا ص 112