ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
زمان جنگ وقتی فرمانده نیروی زمینی بود چند
ماه خونه نیومده بود . یه روز دیدم در میزنن .
رفتم پشت در ، دو نفر بودند. یکیشون گفت:
منزل جناب سرهنگ شیرازی همینجاست؟ دلم هری ریخت .
گفتم حتما براش اتفاقی افتاده. گفت:
جناب سرهنگ براتون پیغام فرستاده.
بعد یه پاکتی بهم داد. اومدم تو حیاط و پاکت رو باز کردم.
هنوز فکر میکردم خبر شهادتش رو برام اوردن. باز کردم
دیدم یه نامه توش گذاشته با یه انگشتر عقیق. نوشته بود:
برای تشکر از زحمت های تو . همیشه دعات میکنم .
از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شد.
شهید علی صیاد شیرازی
منبع : خدا میخواست زنده بمانی ص8