ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
می خواست بره و بچه ها منتظرش
بودن...
حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!
اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...
با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که
طاقت ندارم بشنوم...»
فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد!
من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...
بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو،
دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...
منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر
گفت:
«خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا(س) برسون»