ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بعد یکی ار عملیات ها چند تا جعبه ی خالی با خودش آورده بود .
زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دست پر تشریف اوردن.
حتما یه چیزی واسه بچه هاست. عبدالحسین وقتی عصبانیت منو دید
با خنده گفت:حتما کسی خانوم مارو ناراحت کرده ! گفتم:
زن همسایه فکر کرده توی جعبه ها چیزی گذاشتی و اوردی واسه بچه ها.
عبدالحسین که سعی می کرد ناراحتی منو بر طرف کنه گفت :
به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه
تا جعبه های بیشتری بیاره! تا اومدم حرف دیگه ای بزنم ،
حالت پدرانه ای گرفت و شروع کرد به دلداری دادن .
اونقدر گفت و گفت تا آروم شدم. شهید عبدالحسین برونسی
منبع : خاکهای نرم کوشک ص 143