ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
دکتر چمران را که از اتاق عمل مىآوردند، مىخندید. فکر مىکردم که به تهران منتقل
و تا مدتى راحت مىشویم. به او گفتم: مىرویم؟ با خنده گفت: نمىروم. اگر بروم تهران،
روحیه بچهها ضعیف مىشود. هنوز کار از دستم بر مىآید، نمىتوانم بچهها را رها کنم،
در تهران کارى ندارم. حتى حاضر نبود در آن شرایط که پایش در گچ بود، کولر روشن کند.
خون ریزى داشت؛ اما در عین حال مىگفت: چطور کولر روشن کنم،
وقتى بچه ها در جبهه زیرگرما مىجنگند؟ شهید مصطفی چمران
منبع : راوى: مرتضى اللَّه اکبرى، ر. ک: عطش (ویژه نامه یادیاران)، 30 /3/ 81، ص 24
سلام . بسیار زیبا بود
ان شالله زیباییهای شهادت رو به ماهم نشانم بدهند بالاترینها