نمیدانم دستانتان را از پشت بسته بودند یا از روبهرو ولی حتما خیلی وقت گذاشتند که یکی یکی دستانتان را به هم ببندند و دورش طناب بکشند
. نمیدانم آنها چند نفر بودند که شما ١٧٥ نفر را به دام انداختند. نمیدانم چه گودال عظیمی حفر کردند تا ١٧٥ سرباز را داخلش بیندازند. نمیدانم نشسته بودید یا ایستاده، نمیدانم یکی یکی داخل گودال پرتتان کردند یا گروهی اصلا چه میدانم که در آن روز، شاید هم شب چه آمد بر سر شما
. نمیدانم در آن روزهای زمستانی سال ۶۵ با چه نقشهای غافلگیرتان کردند. نمیدانم آن فرمانده سنگدل، چطور دلش آمد به چشمهای معصوم شما نگاه کند و چنین برنامهای برای کشتنتان بریزد.نمیدانم لحظههای آخر که نمیتوانستید دستهای هم را بگیرید و خداحافظی کنید، چه حرفهایی بینتان رد و بدل شد. چه قرارهایی با هم گذاشتید. اصلا چه شوخیهایی با هم کردید ولی کاش دستانتان باز بود تا قبل از آن مرگ گروهی، سیر یکدیگر را در آغوش میکشیدید
.نمیدانم وقتی داخل گودال روی هم افتاده و منتظر بودید تا سیل خاک رویتان آوار شود، زیر لب چه ذکری میگفتید. حتما به تأسی از اربابتان در گودال قتلگاه «لا معبود سواک، یا غیاث المستغیثین» روی لبهایتان بود. یا شاید هم سادهتر، احتمالا یکی از شما ۱۷۵ نفر فریاد زده: «برادرها! وعده ما کربلا» و بعد همه با هم فریاد زدهاید: یا حسین... حتم دارم دل آن سرباز بعثی که پشت لودر نشسته بود تا خاک رویتان بریزد، با شنیدن این یا حسینها لرزید اما به روی خودش نیاورد
بازوان و سینههای ستبر شما از همین لباسهایهای چسبیده غواصی پیداست. بعثیها همین غرور را نشانه گرفته بودند وگرنه در چند دقیقه همه شما را تیرباران میکردند و خلاص.غرور شما اما زیر آن خاکها دفن نشد. مثل یک نامه پستی از همان گودال ارسال شد برای ما. برای ما که درس مقاومت را از شما آموختیم و قسم خوردهایم که مثل خودتان تا لحظه آخر مقابل دشمن کرنش نکنیم. غرور شما به ما رسیده تا دلمان از عربدههای توخالی این و آن نلرزد. شما با دستهای بسته مقاومت کردید. حتم داشته باشید که ما دستان بازمان را مقابل دشمن دراز نخواهیم کرد. شما هم دعا کنید برایمان. دعای شما ۱۷۵ نفر برگشت نمیخورد؛ این را هم مطمئنم.
صف تاریخ عاشقی آب است/قصه هایی عمیق و پر احساس
قصه هایی پر از فداکاری/قصه هایی عجیب اما خاص
قصه آب چشمه زمزم/زیر پا کوبه های اسماعیل
قصه نیل و حضرت موسی/ قصه آن گذشتن حساس
قصه حفظ حضرت یونس/توی بطن نهنگ در دریا
یا که نفرین نوح پیغمبر/بر سر مردم نمک نشناس
قصه ظهر روز عاشورا/بستن آب روی وارث آن
کربلا بود و یک حرم تشنه/کربلا بود و حضرت عباس...
بین افسانه های آب و جنون/قصه تازه ای اضافه شده:
قصه بیست و هفت ساله ای از/صد و هفتاد و پنج تا غواص....
قصه ظهر روز عاشورا/بستن آب روی وارث آن
کربلا بود و یک حرم تشنه/کربلا بود و حضرت عباس...
سلام...متن خودتون بود؟هرکی نوشته خیلی خوب نوشته...حرف دل ما رو زدید...چی داریم بگیم جلوی این همه رشادت؟...جلوی مادر شهید؟...مادر شهیدی که پسرش زنده به گور شد تا اینجا غیرت و عفت زنده به گور نشه ولی.......!!!!
ستاره ها رفتن و نوبت ماست...نذاریم عطر یادشون کم بشه...نذاریم از نفس بیفته جنگل یا ساقه ی صنوبری خم بشه...حواسمون باشه که تبر زیاده...تبر به دستشم وفا نداره...دستامونو به هم بدیم نذاریم تبر بیاد یه دست صدا نداره...
التماس دعا...
نخیر نوشته خودم نبود