تازه از مدرسه برگشته بود . اومد پیش من و گفت : مادر ، اگه یه چیزی بخوام ، برام میخری ؟
با خودم گفتم حتما دست دوستاش یه چیزی _ خوراکی ای دیده ، دلش کشیده .
گفتم : بگو مادر . چرا نخرم ! گفت : کتاب نهج البلاغه میخوام .اون موقع ( دوران طاغوت )
کم کسی پیدا میشد اهل قرآن و نماز باشه ،چه برسه به نهج البلاغه !
هر طوری بود بعد از چند روز ، مقداری پول جور کردم و بهش دادم.
وقتی از مدرسه اومد ، دیدم تو پوست خودش نمی گنجه ؛ کتاب بزرگی دستش بود ،
فکر نمیکردمبرا خوندنش وقت بذاره ؛ اما از اون روز به بعد ،
همیشه باهاش بود ؛ حتی توی جنگ .
شهید علی اکبر رحمانیان
منبع : دوقلوهای چنگ ، ص 72