که با هم بودیم فقط دونفر مانده اند هادی جان دلم
برایت تنگ میشودانقدر که اشکهایم دیگرراه بر گلویم می بندند
هادی جان قرارمان چه بودوچه شدتو بیقرارتر از من بودی ورفتی یادم نمیرود وقتی در اغوشت
گرفتم به من گفتی من از مرگ نمیترسم ورفتی ولی من ترسیدم وماندم خدایا ما
را نیز با شهادت ببر
خداحافظ ای بهترینم
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای ابی روشن عشق
هادی جان سلام مرا به شهدا برسان وبگو در راه
مانده ای از شما طلب کمک کرده است
وخواسته است از خدا بخواهید از ان روزیی که
برایشان مقدر شد به ما نیز بنوشانند
راستی یادت نرود دایی های مرا نیز بگو که مرا نیز بپذیرندیادتان
به ما زمینی های از همه جا مانده
ورانده باشد اگر یادتان برود ما دراین قبرستان فساد امیز زمین چه کنیم
وبه انها بگو که ابلیس
تمام وجودمان را بسوی زمینی بودن سوق داده هادی جان دیگر دستم یارای نوشتن ندارد دلم برایت
به اندازه تمامی زیباییهای دوستیمان وجلال وجبروت زمین واسمانها تنگ می شود
هادی جان هیچگاه نمیگذارم صدایت در وجودم خاموش شود و در قلبم جایگاه بس رفیع داری
هادی جان خداحافظ عزیزم خداحافظ بهترینم خداحافظ