یه
روز،چند ساعت مونده به شروع عملیات،فرمانده ی گردان رفت پیش روحانی گردان
و به روحانی گفت: «حاج آقا من یه رازی دارم که میخوام به شما بگم.راستش من
یه گناه کردم که میخوام ببینم خدا می بخشه یا نه؟» این روحانی متعجب میشه که این فرمانده چه گناه بزرگی مرتکب شده. فرمانده
میگه: «وقتی رفتم مرخصی،زمان برگشت همسرم ازم خواست که موقع تولد بچه پیشش
بمونم و نرم جبهه.اما من قبول نکردم.حالا یه نامه از خانمم رسیده.توش
نوشته:"حاجی اصلا نمیگم بیا پیش ما؛اما این بچه اسم نداره.یه24ساعت مرخصی
بگیر و بیا هم بچه ات رو ببین،هم براش اسم انتخاب کن." گناه من خوندن این
نامه بوده.الآن دلم یه ذره هوا بچه ام رو کرده.» روحانی بهش دلگرمی میده و آرومش می کنه.میگه:« حتما خدا می بخشه.خوب بچه ی خودته.حق داری دوسش داشته باشی و ... .»!