شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حسرت شهادت


مصطفی پای من را به بهشت زهرا(س) باز کرد.
از دوران دانشگاه، هر وقت که دلش تنگ می شد،
 دستم را می گرفت و می گفت برویم بهشت زهرا(س).
 این اواخر سرش خیلی شلوغ بود،
ولی یک وقت شش صبح زنگ می زدومیگفت"آماده ای بریم"
می‌آمد دنبالم و می‌رفتیم. اول می‌رفتیم
 قطعه ‏ی اموات، بعد سر مزار شهدا. همیشه می‌گفت
 «این‏جا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی
 این شهدا مُرده ‏ان؟ این‏جا همون حسی رو
  داری که توی قطعه‏ ی اموات داری؟»
حس می‌کردم سینه ‏اش سنگین شده.سنگ قبر‏هارانگاه می کرد،
سنشان را حساب می‌کرد،می‌گفت «اینایی که می‌بینی،
همه نوزده بیست‏ ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال.
 خیلی دیر شده، اصلا توی کَتَم نمی‏ره که بخوان ما
رو توی قطعه ‏ی مرده‌ها دفن کنن.»
با سوزی می‌گفت این‏ها را.
 انگار یک حسرتی توی دلش بود.