مصطفی پای من را به بهشت زهرا(س) باز کرد. از دوران دانشگاه، هر وقت که دلش تنگ می شد،
دستم را می گرفت و می گفت برویم بهشت زهرا(س).
این اواخر سرش خیلی شلوغ بود،
ولی یک وقت شش صبح زنگ می زدومیگفت"آماده ای بریم"
میآمد دنبالم و میرفتیم. اول میرفتیم
قطعه ی اموات، بعد سر مزار شهدا. همیشه میگفت
«اینجا رو نیگا کن. اصلا احساس می کنی
این شهدا مُرده ان؟ اینجا همون حسی رو
داری که توی قطعه ی اموات داری؟»
حس میکردم سینه اش سنگین شده.سنگ قبرهارانگاه می کرد،
سنشان را حساب میکرد،میگفت «اینایی که میبینی،
همه نوزده بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال.
خیلی دیر شده، اصلا توی کَتَم نمیره که بخوان ما
رو توی قطعه ی مردهها دفن کنن.»
با سوزی میگفت اینها را.
انگار یک حسرتی توی دلش بود.