شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

آبگوشت شیشه ای



شلمچه بودیم!

بی سیم زدیم به حاجی که : پس این غذا چی شد؟
خندید وگفت : کمکم آبگوشت می رسه!
دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب وچیلی
،که یکی از بچه ها داد زد : اومد! تویوتای قاسم اومد!
خودش بود. نویوتا درب وداغون اومد وروبرومون ایستاد.
 قاسم زخم وزیلی پیاده شد. ریختیم دورش وپرسیدیم :
چی شد؟ گفت تصادف کرده ام!
_غذا کو؟ گفت «جلو ماشینه»
در تویوتا رو به زور باز کردیم وقابلمه آبگوشتو
 برداشتیم.نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین
 ودور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم که قاسم
 از کنار تانکر آب داد زد : نخورید! نخورید!
داخلش خورده شیشه است. با خوش
فکری مصطفی رفتیم یه چفیه ویه قابلمه
 دیگه آوردیم وآبگوشتها رو صاف کردیم.
خوشحال بودیم ومی رفتیم طرف سنگر که
 دوباره گفت : نبرید!نبرید! نخورید! گفتیم:
 صافشون کردیم گفت: خواستم شیشه ها
 رو در بیارم ، دستم خونی بود چکید داخلش...
همه با هم گفتیم : آ ه ه ه!! مرده شورت رو ببرند!
قاسم! وبعد ولو شدیم روی زمین. احمد بسته ی
نون رو با سرعت آورد وگفت: تا برای نونها مشکلی
پیش نیومده بخورید! بچه ها هم مثل
جنگ زده ها حمله کردند به نونها

یک شب در کردستان با گلوله‌ی توپ ،
پشت سنگر ما را زدند . چنین مواقعی دیوارها و
سقف سنگر می ‌لرزید و احیاناً گرد و خاک کمی فرو می‌ریخت
. دور هم جمع شده ، در حال گفت‌ و گو بودیم
 و یکی از بچه‌ها که خوابیده بود ، هیجان ‌زده بلند شد
و گفت: « صدای چی بود؟ »
گفتم: « توپ ، توقع داشتی چه باشد؟ »
راحت سر جایش خوابید و گفت :
« فکر کردم رعد و برق بود. چون من از رعد و برق می‌ترسم! »