شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حاج اقاابوترابی




بعثی ها آقای ابوترابی را به شدت شکنجه کردند .

روز بعد ، نمایندگان صلیب سرخ وارد اردوگاه شدند .

بعثی ها نگران بودند که آقای ابوترابی موضوع را

به صلیبی ها بگوید . آثار شکنجه هم بر بدنش وجود داشت .

ایشان با صلیبی ها صحبت کرد ولی هیچ اشاره ای به

شکنجه شدنش نکرد . بعد از رفتن نمایندگان صلیب سرخ ،

فرمانده اردوگاه ، حاج آقا را خواست و پرسید

« می توانستی موضوع را به صلیبی ها بگویی ، چرا نگفتی؟ »

گفت « من هیچ وقت مسلمان را به غیر مسلمان نمی فروشم »

و اشاره به آیه ای از قرآن کرد. این برخورد سبب جلب

اعتماد واحترام افسر ها و نگهبان های عراقی نسبت به

آقای ابوترابی شد .   حجت الاسلام سید علی اکبر ابو ترابی

منبع : برگرفته از کتاب

"به لطافت باران "، بیژن کیانی

نظم


یک روز افسر عراقی دستور داد با بلدوزر گودالی بکنند چند اسیر را داخل آن کنند

و روی بدنشان تا گردن خاک بریزند و مدتی در آن گودال نگه دارند. اسرا به

خاطر این کارش بهش لقب سروان بلدوزر دادند. یک روز موقع آمار آمد وشروع کرد

به تهدید، حاج آقای ابوترابی توی صف نبود و ما همه نگران بودیم که با لباس خیس

از حمام بیرون آمد. سروان از نگهبان پرسید: این کیه؟ گفت: ابوترابیه، شیخ اسرا همه

فکر می کردیم الان که حاج آقا برسد افسر به او توهین می کند، با غضب به حاج

آقا نگاه می کرد . وقتی حاج آقا نزدیکش رسید چند جمله به عربی با او حرف زد.

جاذبه کلامش طوری بود که آن افسر خشن را تحت تاثیر قرار داد. در اوج ناباوری

همه برگشت و به ما گفت: همگی نظم را از این شیخ یاد بگیرید. بعد به درجه دار

تحت امرش گفت: هرچه ابوترابی بگوید انگار من گفتم، از او حرف شنوی داشته باش.

  حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی

حاج اقا ابوترابی


توی اردوگاه چند تا پناهنده داشتیم. یکی از آنها آدم بی قید و بندی بود که

با رفتارش همه را اذیت می کرد؛ یک دست پاسور داشت که چند وقت یک

بار پاسور بازی می کرد. یک روز وقتی نبود یکی از بچه ها پاسورهایش را پاره کرد.

وقتی برگشت و ورق های پاره شده را دید عصبانی شد و به قرآن بی احترامی کرد،

چند تا از بچه ها به طرفش رفتند فرار کرد توی اتاق و در را بست. به حاج آقا خبر دادند

زود آمد دم در اتاق ایستاد، خواستند به زور بروند تو مانعشان شد. گفت: به مادرم زهرا

قسم نمیذارم مگر اینکه از رو جسد من رد بشوید. بچه ها برگشتند. یک هفته بعد

حاج آقا صدایم کرد، گوشه ای نشستیم. گفت:می دانی آنها درباره ی من چه می گویند؟

می گویند ابوترابی غیرت دینی ندارد بعد سرش را پایین انداخت و گفت :

کسی که آن اشتباه رو کرد چند روز پیش به یکی گفته خیلی دوست دارم

نمازبخوانم ولی نمی خواهم بچه مذهبی ها فکر کنند از ترس آنهاست.

والله ما غیرت دینی نداریم اگه درد ما دین بود حالا که این آدم به خاطر

محبتی که دیده به طرف دین آمده است، باید می رفتیم

ودستش را می بوسیدیم.   حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی

منبع : برگرفته از پایگاه ابوترابی