روزی با برادرش به دیوار کعبه تکیه داده بود .
نشسته بودند و صحبت می کردند .
پیرمردی آمد و به پیامبر سلام کرد و گفت :
سلام بر تو ای رسول خدا .
پیامبر جواب سلامش را دادند .
آن پیر گفت :
یا رسول الله برای من دعا کنید تا خدا از سر
تقصیر من گذشته و مرا عفو نماید .
پیامبر در پاسخ به او فرمدند :
تا توبه نکرده و آن کاری باید انجام دهی را
انجام ندهی خداوند از تو نخواهد گذشت .
آن پیر خداحافظی کرد و رفت .
پیامبر کرم به برادر خویش حضرت علی علیه السلام فرمودند :
علی جان ! آیا این پیر را شناختی ؟
امیرمومنان عرض کردند :
نه یا رسول الله اورا نشناختم اما که بود که
وقتی دیدمش حس خوبی نسبت به او نداشتم .
پیامبر فرمودند : علی جان این پیر شیطان بود .
امیر مومنان تا این مطلب را شنیدند به
سمت شیطان حمله ور شده و او را به
زمین زده و فرمودند : تو را خواهم کشت .
شیطان گفت : یا علی ! خداوند مرا تا روز قیامت
مهلت داده است پس تو هم مرا نمکیشی فقط مهلت
می خواهم تا جمله ای به تو بگویم و آن اینکه
من تو را دوست دارم. سپس شیطان گفت :
یا علی هرکس تو را دوست نداشته باشد بداند که
در شب انعقاد نطفه اش من با پدرش شریک بوده ام .