سلام! شما اومدین؟ ابراهیم بود. سرش را از بین گندمها که دسته دسته روی هم
تلانبار شده بودند،در آورده بود. من و بابا جون هاج و واج مانده بودیم که آنجا چه
کار میکند. دیشب مانده بود سر زمین؛ گندمها را چیده بودیم و باید یک نفر میماند
که دزد به آنها نزند. ابراهیم گفت «دیشب چند تا شغال اومده بودند. منم که تنها
بودم اومدم وسط گندمها قایم شدم.» فکرش هم وحشتناک بود. بهش نزدیکتر شدم «اگه
مادر بفهمه چی میگه؟ دادا! حالا نترسیدی؟» ابراهیم زیر چشمی نگاهم کرد و با غرور
گفت «نه دادا، خدا بزرگه.» شهید ابراهیم همت منبع : برگرفته از مجموعه کتب یادگاران |
انتشارات روایت فتح | مریم برادران