دلش میخواست یکی از لباسهای امام را بگیرد
برای تبرک، اما خجالت میکشید بگوید.
حتی نامه نوشت، اما نامه را نفرستاد.
ناامید شد داشت بر میگشت شهر خودش که
کسی از پشت صدایش زد. برگشت.
غلام امام بود.
گفت:
“این لباس را آقا برایت فرستاده.”