پلاکش را آرام باز کرد و انداخت داخل رودخانه .
دستش را گرفتم و با عصبانیت گفتم :
این چه کاری بود کردی ؟ اشکِ چشمانش سرازیر شد...
سرش را بالا آورد و گفت : حاجی ! من سید هستم .
میخوام مثل مادرم زهرا گمنام بمونم .