داشت نزدیک می شد به حرم شهدای گمنام محله اشان،
دوباره مثل همیشه دستش را برسینه ی خود نهاد تا بگوید: السلام علیکم یا ایهـــــــ ـــا الشــــهداء المومنون...
نشد...
زبانش خوب جا نگرفت و
گفت: السلام علیکم یا ایهــــــا الشاهدون...
یکــــــــ دفعه،
یادِ گناهانــــش
افتــــــ ـــــاد...