شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

حسین قدیانی


حسین قدیانی در آخرین بر.وز رسانی قطعه ۲۶ نوشت:

امروز فردا سالگرد عملیات حماسی و بی نظیر «کربلای ۵» است. رمز عملیات: «یا زهرا (س)». منطقه عملیات: «شرق بصره و شلمچه».

هیچی هیچی یا سخت سخت ۲۶ سال از عملیات کربلای ۵ گذشت. یاد بچه های لشکر ۱۴ امام حسین (ع) به خیر. یاد آن دست علمدار اصفهانی که در بدنش نبود به خیر. یاد خنده های همیشگی شهید حسین خرازی به خیر. یاد شهید مهدی بخشی، معاون گردان مالک به خیر. یاد «پیر دلاور جبهه ها» و عکس معروف کربلای ۵ به خیر. یاد داماد حاج بخشی، شهید نادر نادری به خیر. یاد قائم مقام لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) شهید یدالله کلهر به خیر. یاد حجت الاسلام شهید عبدالله میثمی، یاد پاسدار شهید محمد محرمی، یاد اسماعیل دقایقی، یاد شاهمرادی، امیر حاج امینی، اعتمادی، خداداد ذبیحی، میرحسینی، فرومندی… یاد همه شهدای کربلای ۵ به خیر. یاد شهدای ابوالخصیب، کانال پرورش ماهی، جزیره بوارین، کارخانه نمک، هور به خیر. یاد شب های عاشقی به خیر. یاد مردان خاکی «قطعه ۲۹»، کاشانه زیبای شهدای تهرانی کربلای ۵ به خیر.

من الان راحت و آسوده دارم از شهدا می نویسم، اما «مصطفی رحیمی» سال ها پیش در شب خاطره بچه های کربلای ۵ تعریف می کرد: «شب عملیات، در سه راهی شهادت، بغل دستم رزمنده طلبه ای نشسته بود داشت وصیت نامه می نوشت. ناگهان آتش گلوله بالا گرفت. به خود که آمدم، دیدم پای برگه وصیت نامه آن روحانی شهید، به جای امضا، چند قطره خون سرخ نقش بسته».

من الان راحت و آسوده دارم از شهدا می نویسم، اما جانبازی را می شناسم که در کربلای ۵ قطع نخاع شد. این جانباز نازنین تا امروز ۲۶ سال است که روی ویلچر زندگی می کند. من یک دقیقه اش را هم نمی توانم. اعتراف می کنم.

من الان راحت و آسوده دارم از شهدا می نویسم، اما به چشم خود دیدم همسر یکی از شهدای کربلای ۵ می گفت: «وقتی پیکر «محمد» برگشت، جای ۱۵ گلوله روی بدنش بود… یکی میان ۲ ابرو. یکی در چشم، یکی در قلب… همه جای بدن سوخته بود».

من الان راحت و آسوده دارم از شهدا می نویسم، اما نماز جمعه چند هفته پیش، جانبازی می گفت: «پایم را کربلای ۵ جا گذاشتم، دلم را پیش شهدای شلمچه».

من الان راحت و آسوه دارم از شهدا می نویسم، اما مادر یکی از شهدای کربلای ۵ می گفت: «پسرم «علی» کل جنگ در جبهه بود. همه دوستانش در عملیات های قبلی شهید شده بودند. از زنده ماندن خود، احساس بدی داشت. قبل از کربلای ۵ چند روز آمد مرخصی. یک شب دیدم نشسته به دعا و راز و نیاز. اشک می ریخت. اشکی! گریه ای! دلم کباب شد. رفتم کنارش که؛ پسر جان! از خدا چه می خواهی؟ گفت: مادر جان! راستش مثل اینکه شهادت تقدیر من نیست، ولی امشب آنقدر برای خدا گریه کردم که فکر کنم خدا تقدیر مرا به حرمت این همه اشک عوض کند. یک ماه نکشید خبر شهادتش را آوردند. پیکرش را که آوردند، خنده قشنگی داشت صورت مهربانش. این بار خبری از گریه نبود!»

*** *** ***

باید کربلای پنجی ها از کربلای ۵ بگویند. چه سروده قشنگی دارد این محمدحسین جعفریان عزیز… «دیشب از چشمم بسیجی می‌چکید، از تمام شب «دوعیجی» می‌چکید؛ باز باران شهیدان بود و من، باز شب ‌های «مریوان» بود و من؛ دست ‌هایم باز تا آهنج رفت، تا غروب «کربلای پنج» رفت؛ یادهای رفته دیشب هست شد، شعرم از جامی اثیری مست شد؛ تا به اقیانوس ‌های دور دست، هم‌ چنان رودی که می ‌پیوست شد؛ مثنوی در شیشه مجنون نشست، آن ‌قدر نوشید تا بدمست شد؛ اولین مصرع چو بر کاغذ دوید، آسمان در پیش رویم دست شد».
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد