شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهردار


باران خیلى تند مى آمد. بهم گفت «من میرم بیرون.» گفتم

«توى این هوا کجا مى خواهى برى؟»

جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت «مى خواهى بدونى؟ پاشو تو هم بیا.»

با لندرور شهردارى راه افتادیم توى شهر. نزدیکى هاى فرودگاه یک حلبى آباد بود.

رفتیم آنجا. توى کوچه پس کوچه هایش پر بود از آب و گِل و شل.

آبِ وسط کوچه صاف مى رفت توى یکى از خانه ها. درِ خانه را که زد، پیرمردى آمد دم در.

ما را که دید شروع کرد بد و بیراه گفتن به شهردار. مى گفت

«آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمى آد یه سرى بهمون بزنه، ببینه چى مى کشیم؟»

آقا مهدى بهش گفت «خیله خُب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده،

درستش مى کنیم». پیرمرد گفت «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟»

از یکى از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکى هاى اذان صبح توى کوچه،

راه آب مى کندیم.   شهید مهدی باکری

منبع : کتاب باکری انتشارات روایت فتح