شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

واینجاست که عشق ...

دلنوشته های مجتبی
مرا نیز بپذیر دایی
در جمع عاشورائیان

.........

زمان انقدربه سرعت گذشته است ازان زمان که عباس نوجوانی شانزده ساله بودومن نیز بچه ای که فهم جنگ را نداشت ،من غرق شده بود در بازیهای کودکانه ام واو غرق در حضرت حق،تو ببین که هر دو غرق هستند ولی اودر بازیهاش واین یک در عشقش، اخرین شبی که برای دیدار خواهرش امد بود که مادرم باشد را هیچگاه از یاد نمی برم،مانند این است مرابه ان سالها می برند وحسرتش را بر دلم میگذارند ، میخواهند بگوید فقط خوبان هستند که پر پروازشان برجاست وتو از این قبیله نیستی،ان شب اخرین شبی بود که عباس را دیدم مثل این بود که آمده بود برای اخرین خداحافظی واینکه بگوید دیدارما قیامت ای خوب نازنینم وهمان شد عباس پرکشید،بچه ای بودم که غرق در شور بچگی ،نگاهی به عباس ،اخرین داییم کردم با دوبرادر دیگر بودند پرویز که اونیز در حلبچه تیر مستقیم تیربار ششهایش راازکار انداخته بودوبعدازشش ماه اونیز پر کشید ورفت ،نمیدانم عباس ان شب نورانی بود نورانیت  چهره ،ومعصومیتش راازیاد نمی برم او قبل ترهایش اینچنین نبود ،برای اخرین بار امده بود بگوید زمین جای ما نیست ورفت ورفت وانقدر زمان بر ما گذشته است که دلمان در خاک سرد ریشه دوانده است وفراموش کرده ایم که اجل در پی ماست ونفسهای به شماره افتاده یمان را خود می شمارد.دایی جان من هیچگاه نخواهم گذاشت قلبم انقدر مالامال دنیا شود که شما را فراموش کنم .مرا رانیز فراموش نکن دعایم کن که از بدیها وزشتیها دور شوم وبه سوی شما بیایم که نورٍِنور هستید واین نوراز نورالانوار به شما تابیده شده است .یاحق به امید دیدار دایی جان

...........