رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب...
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد اورا به هوا برد که برد
ببین غمگین.
ببین دلتنگ دیدارم...
ببین
خوابم نمی آید،
بیدارم...
نگفتم تا کنون، اما کنون بشنو:
تورا بیش از همه کس دوست میدارم
سلام بر تو ای عشق
صبح هنگامانم را وقتی چشمم بردنیا باز میشود
سلامی میدهم به تو ای عشق
وتورا دوست دارم ای عشق
راستی بهای تو را با خونم خواهم داد
واین عشق روزی مرا نیز به خود خواهد خواند
سلام بر شهید وشهادت