شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

تقدیم به شهدای اسفند

«به نام خدای شقایق های عاشق»
تقدیم به شهدای اسفند

اسفند است ,طبیعت آهسته به سمت بهار پیش می رود

وبوی غمزه ی باد بهاری استشمام می شود

  ,موسم خانه تکانی های اهل شهر است .ولوله ای عجیب در جریان است  .

گویا همه می دوند  گاهی این سو گاهی آن سو ,

آدم ها از شدت دلمشغولی کنار خیابان ,پیاده رو وبازار به هم بر خورد می کنند  .

اما سال ها پیش در هیاهوی شهرهای اسفندی آدم هایی بودند که از قضا آنها هم می دویدند .

حمید بدو«مهدی جان اخوی وضعیت اضطراری است
الوالو حاجی کجایی؟نقل ونبات بفرستین
برادر عبد الحسین زودتر برادر اتش دشمن زبانه میکشد .

صدا صدای خمپاره وهوا پر از گرد وغباری غلیظ می شود .

کمی بعدتر گرد وخاک که آرام می گیرد صحرایی حزن آور در چشمانت می نشیند که برایت آشنا ست .

گویا محشری عظیم به پا شده است وتو مات ومبهوت شقایق هایی را می بینی

که هر کدام گوشه ای پر پر شده اند .نزدیک می روی پیکری غرق به خون بر سینه ی خاک افتاده ,

آن طرف تر تنی بی سر میبینی وباز صحنه ای که آشنا میزند .

آری سردار خیبر سرش در آغوش خدا بود وجسم زمینی اش بی سر

حاجی آرام بخواب که به سعادت رسیدی .

تو تعبیر راز شهادت بودی وجاماندگان سنگین از بار امانت .

اشک یارای توصیف غوغای درونت را ندارد .

اما همه جا محو ومبهم است رنگها درهم وباز هم خاک وخاک .

کمی قدم که برداشتی کنار یک خاکریز پیکری بی دست با چشمانی نیمه باز ولبخندی آرام میبینی

باز هم غبطه میخوری وبر خود میلرزی .پاهایت توان گام برداشتن ندارند .اما بازهم به جلو میرانی .

کنار تپه ماهوری کوچک ,جسمی آسمانی  با خود نجوایی عاشقانه می سراید

ولحظاتی بعد برای همیشه آرام می گیرد  .

انگار  به خوابی هزار ساله فرو  رفته بر روی پیشانی ولبانش قطرات  خونین  زیبایی  خودنمایی می کند

گویا فرشتگان اناری را دانه کرده اند وحکایت دلتنگی اش را شرح داده اند .

عبدالحسین کجاست؟ شیر میدان نبرد وعارف آستان الهی ؟

اثری از او نیست می گویند مفقود الجسد است .پیکرنازنینت کدام گل نیلوفر زیبا شده است .

بعد سالها آمدی در عالم خواب گفتی «بعد اینهمه سال آمده ام کمک آقا !آمده ام برای وحدت »

جلوتر گام بر میداری نیزارها را عقب میرانی با تمام توانت فریاد میزنی تو هم پرواز می خواهی

اما بالی برایت نمانده .انگار هنوز نوبت تو نشده ..رفتند

وآخرین زمستان عمرشان را  به بهار همیشگی وصل معبود وبهشت جاودان گره زدند .

عاشقان رفتند وچشم اشکباری مانده است
از غم بی حاصلی ها کوله باری مانده است

عقل وقلم یارای توصیف اینهمه سرگشتگی وشیدایی را ندارد .

حقیقت اینست که گاهی راهمان را وراهشان را گم می کنیم .فراموششان می کنیم .

فراموشی روایت تلخ این روزهای ماست  انها را نشناخته ایم واز دوستی با شهدا لاف میزنیم.

حکایت در کنار آنها بودن در عین نبودن .

تظاهر به بودنهایی که جز نبودنمان هیچ چیز نیست .
شهدا التماس دعا      

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد