ابن کثیر از علماى اهل تسنن در البدایة والنهایة روایت کرده که
امام حسن (علیه السلام) غلام سیاهى را دید که گرده نانى پیش روی خود نهاده
و خودش لقمه اى از آن مى خوردو لقمه دیگرى را به سگى که آنجا بود مى دهد.
امام (علیه السلام) که آن منظره را دید به او فرمود: انگیزه تو در این کار چیست؟
پاسخ داد: «انى استحیى منه ان آکل ولا اطعمه.»؛ من از او شرم دارم که خود بخورم و به او نخورانم!
امام حسن (علیه السلام) به او فرمودند: از جاى خود برنخیز تا من بیایم!
سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى که در آن زندگى مى کرد از وى خریدارى کرد،
آنگاه آن غلام را آزاد کرده و آن باغ را نیز به او بخشید!
منبع: البدایة والنهایة، (چاپ مصر)، ج 8، ص 38