شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

صبح جمعه

ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺍﯼ ﺻﺒﺢ ﺟﻤﻌﻪ ﺁﻣﺪﯼ ﻣﻮﻻ‌ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﺻﺒﺢ ﺁﻣﺪ ﻇﻬﺮ ﺷﺪ ﻣﻐﺮﺏ ﺭﺳﯿﺪ ﺁﻗﺎ ﻧﯿﺎﻣﺪ
ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮐﻨﻌﺎﻥ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪﻡ
ﮐﻮﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﭼﺸﻤﻢ، ﯾﻮﺳﻒ ﺯﻫﺮﺍ ﻧﯿﺎﻣﺪ

نظرات 2 + ارسال نظر
کاترین پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 10:44 ق.ظ http://eioub.blogfa.com

یوسف زهرا کجااااااایی؟؟؟؟؟؟؟؟/ مردیم و تو نیامدی.....

یوسف زهرا میدانم تو هستی واین منم که نیستم مرا نیز دستگیر

حریم پنج‌شنبه 24 دی 1394 ساعت 04:15 ب.ظ

یا لطیف
فردا را چگونه می توان دید
فردایی که امروزش همه در غوغا است
فردایی که امروزش را از عمق افکار خسته مردم می بینم
کجاست یک دل آرام
کجاست آرزوهای آرزو نشده
کجاست امیدی که باز سوی امیدوارش باز گردد
نمی دانم دلم را دست کدامین فکر بسپارم
نمی دانم اشکم را برای که بریزم
نمی دانم سوز عشق را از که باید بیاموزم
کاش میشد در بن بست سکوت خانه ای از فکر نساخت
کاش میشد عشق را در خاکستر یاد ها نگاه داشت
کاش میشد اشک را در جویبار احساس نریخت
چرا این مردم دل هاشان را با اب سیاه افکار دیگران می شویند
چرا این مردم عطش بودن را در انتظار دیدار یار سیراب نمی کنند
چشمانم از خیره شدن بر صفحات خالی ذهنم خسته شده
نمی دانم چرا هر چه در بیراه های تنهاییم پرسه میزنم خانه تنهایی هایم را نمی یابم
کاش می آمدی و من را از حصار سخت دو دلی نجات میدادی
فردا روز توست
روز شنیدن بوی نرگس
روز دیدن خال گونه ات
روز انتظار
روز تقدیم اشکها بر زیر پایت
روز شکستن دیوار دوری هفت روز
مرا دریاب
می دانی چه هستم
می دانی چه باید باشم
می دانی چه می خواهم باشم
دستم را بلند کرده از تو مدد می خواهم
تا یک دل آرام را ,
تا آرزوی بازگشتت را ,
تا امید به انتظارت را
از تو طلب کنم
می خواهم بدانم
چگونه دلم را به دست افکار تو ,
اشکم را در دامان تو ,
سوز عشق را برای تو داشته باشم
دیگر نمی گویم کاش میشد
میگویم از تو می خواهم که خانه ای را که در بن بست سکوت ساخته ام ویران سازی
میگویم از تو می خواهم که عشق به خودت را همچون داغی آتش در سینه ام نگاه داری
میگویم از تو می خواهم که اشک هایم را در جویبار انتظارت بریزم

با او حرف زدم
صدایم را از میان انبوه درد های عاشقانش شنید
من می سوزم
جوابش را نمی شنوم
دفتر افکارم سفید است
اما
او برایم نوشته است
با رنگ سفید
می خواهد من خود بیابم
می دانم نوشته است که فریاد سکوتش بلند است
آری
باید بشنوم
می دانم که سبکی هوای درونم از گرد و غبار قدمهایش بر روی ذهن پریشانم است
می دانم که آرامش دریای قلبم از آرامش آبیه نگاهش است
منتظر آمدنم است پس منتظر آمدنش می مانم
با عشق به او ,
با مدد از او
و با توکل از خدای او

وخدایا عشقم ارزوست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد