دکتر چمران را که از اتاق عمل مىآوردند، مىخندید.
فکر می کردم که به تهران منتقل و تا مدتى راحت مىشویم.
به او گفتم: مىرویم؟ با خنده گفت: نمىروم.
اگر بروم تهران، روحیه بچه ها ضعیف می شود.
هنوز کار از دستم بر می آید، نمی توانم
بچه ها را رها کنم، در تهران کارى ندارم.
حتى حاضرنبوددرآن شرایط که پایش درگچ بودکولرروشن کند.
خون ریزى داشت؛ اما در عین حال مىگفت:
چطورکولرروشن کنم،وقتى بچه هادرجبهه زیرگرمامی جنگند؟