دو سه روز بود مى دیدم توى خودش است. پرسیدم «چته تو؟ چرا این قدر توُهَمى؟»
گفت «دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلاً حالم خوش نیست.» گفتم «همین جورى؟»
گفت «نه. با حسن باقرى بحثم شد. داغ کردم. چه مى دونم؟ شاید باهاش بلند حرف زدم.
نمى دونم. عصبانى بودم. حرف که تموم شد فقط بهم گفت مهدى من با فرمانده ه ام
این جورى حرف نمى زنم که تو با من حرف مى زنى. دیدم راست مى گه.
الآن دو سه روزه. کلافه ام، یادم نمیره.» شهید مهدی زین الدین