شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...
شـــهـــری درآســـمـــــان

شـــهـــری درآســـمـــــان

یاران؛ پای در راه نهیم که این راه رفتنی است و نه گفتنی ...

شهید مجتبی علمدار


به نقل از سرهنگ یوسف غلامی

قرار بود مراسم اربعین سید مجتبی علمدار فردا

برگزار بشه .من ان وقت درتبلیغات لشکر بودم.

یکی از کارهایی که از زمان جنگ انجام میدادم

کشیدن تصاویر شهدا بود.

از طرف لشکر گفتند: برای مراسم فردا یه

تابلو بزرگ از تصویر سید آماده کن/

 

 

من هم اخر شب به منزلمان در بابل رفتم .با پارچه وچوب ، بوم را آماده کردم. قلم ورنگ ها رو برداشتم و با نام خدا شروع کردم.

همسرم آن موقع ناراحتی اعصاب شدید داشت. بارها به پزشکان متخصص در شهرهای مختلف مراجعه کردیم اما مشکل او حل نشد

قبل از خواب همسرم به من گفت : اگر میشه این تابلو رو ببر بیرون ، میترسم  رنگ رو فرش بریزه.

گفتم :خانم ،هوا سرده من زیر تابلو  پلاستیک  پهن کردم .مواظب هستم که رنگ نریزه.

سکوت کامل برقرار شده بود.حالا من بودم تصویر سید مجتبی. اشک می ریختم و قلم را روی بوم می کشیدم .

تا قبل اذان صبح ،تصویر زیبایی از سید ترسیم شد . خوشحال بودم وخسته ، گفتم سریع وسایل را جمع کنم وبعد از نماز کمی بخوابم.

 اخرین قوطی  رنگ رو برداشتم که یکباره  از دستم سر خورد  وافتاد روی فرش!

نمی دانستم چکار کنم . رنگ پاشیده بود روی فرش بیشتر از همه به فکر همسرم بودم نمیدانستم در جواب او چه بگویم . به من گفته بود برو بیرون اما....

بالاخره بیدار شد واز اتاق اومد بیرون .سریع دستمال  وآب و... اورد ومشغول شد اما بی فایده بود!

خانم من همینطور که با دستمال به روی فرش می کشید گفت:( خدایا، فقط برای اینکه این شهید فرزند حضرت زهرا (س) بوده سکوت می کنم.)

بعد هم گفت: میگن اهل محشر در قیامت ، سرها را از عظمت حضرت زهرا(س) به زیر میگیرند.

بعد نگاهی به چهره شهید کرد وادامه داد: فردای قیامت به مادرت بگو که من این کارو برای شما کردم شما سفارش مارو بکن شاید مارو شفاعت کنند.

صبح با هم از خانه بیرون  امدیم .همان موقع خانم همسایه بیرون آمد و خانم منو صدا کرد، ایشان جلو امد و رو به همسر من کرد وبی مقدمه گفت: شما شهید علمدارو میشناسید؟؟

یک دفعه من  و همسرم با تعجب به هم نگاه کردیم ، خانم من گفت بله چطور مگه؟؟

خانم رحمان پور( همسایه)  گفت: من یک ساعت پیش خواب بودم یک جوان با چهره نورانی شبیه شهدای زمان جنگ آمد وخودشو معرفی کرد بعد گفت از طرف ما از خانم غلامی معذرت خواهی کنید و بگویید به پیمانی که بستیم عمل میکنیم. شفاعت شما در قیامت با مادرم زهرا(س)


منبع:زندگی نامه وخاطرات شهید مجتبی علمدار/چاپ چهارم/گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد