شلمچه ...
شهدا ...
غروب ...
سکوت ...
باران ...
دل ...
واز دل چه بگویم وقتی که همه رفته بودند
وقتی که عید امده بودوزمانی به مدت دوساعت از
عید گذشته بودبیدارشدم ورفتم بسوی دشتی که
شهدا خونهایشان را انجابر زمین گرمش
اهدا کرده بودند
رفتم درمسیری که اطرافش را پرچمهای یا زهرا
روشنی بخش بود دردلم تلاطمی بود وهق هق صدایم
بلند شده بود
انقدر بلند که گاهیی نفراتی ازکنارم میگشتند
نگاهی میکردند ورد می شدند ورفتم تا رسیدم به
خاکریزی که دیگر کسی انجا نبود نشستم وبا
این دل تکه تکه شده با شهدا صحبت کردم
البته دیگر دلی برایم نبود وفقط هق هق
گریه هایم بود وسیلی از اشک که مرا
واداشته بود به فکر گناهانم باشم
وبدبختیهای دنیاییم
وباز سکوت وباز سکوت